رحل آهنین
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۵۹ ق.ظ
آنجا نهروان نبود ...اما قرآن نیزه نشین شد... بشنو از نیزه حکایت می کند «ازجدایی ها شکایت می کند» |
سالها در نظرش بود که چون خواهد شد عاقبت یاربدوگفت که خون خواهد شد
چشم واکرده وخود دردل صحرایی دید وای برمن چه سرایم که چه غوغایی دید
این طرف سیل سپاه ،سیل سرباز سیاه آن طرف نور فقط نورهمان سایه ی ماه
نیزه غمگین که چرا در صف اعداءخداست این نه جای نیزه در میدان امن کربلاست
نی ،زنیزار حسبیب ازلی جاماندست در دلش عشق حسین بن علی جاماندست
صوت هل من ناصر آقا زمیدان می رسد می برد هوش ازسر نیزه به عرفان می رسد
صبح تاسوعا گذشت وظهر عاشورا رسید فاطمه بااشک وسوزوآه وواویلا رسید
ای قتیل بی سر من مادرت آمده است بهر یاریّ سه ساله دخترت آمده است
ازچه رو سر روی خاک داغ اینجا می نهی ذوالجناحت کو چرا بی اسب زین جا می روی؟
کربلا با این همه وسعت ندارد مرکبی تا برد این راس بی پیکر به رسم یاوری؟
ناگهان نیزه به خود آمد ویک یاهو گفت زیر لب راز نهانی به دل بانو گفت
یاس حیدر ،مام آب وآسمان مادر بابای خلقت کوثر کون ومکان
گر دهی رخصتِ من چون ذوالجناهش می برم غرق توحید شدم خواهان ابن حیدرم
مهرتایید که زد بانو به قلب نیزه ام یادم آورد این نوارا از فراسوی دلم
نیزه ی شعرم چه زیبا رحل قرآن گشته ای مثنوی را مست کردی با شراب کوثری
این حکایت شرح وصل یار بود راز برگشتن به اصل کار بود
بپذیر این شعر نا چیز مرا ای نور عین لارفیقَ لاشفیقِ لاحبیب الاّ حسین
" فاطمه مالمیر "
- ۹۳/۱۲/۲۳